آرین آرین ، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

بنده ی سفارشی

سال 1392 مبارک

به نام خدا آرین جونم سلام خدا رو شکر که بالاخره یه فرصتی دست داد تا به وبلاگت سر بزنم به همین زودی سال 91 رو هم پشت سر گذاشتیم و فردا عیده.خدا رو شکر.انشالله سال جدید مثل امسال سال خوبی باشه.خدا این جمع سه نفره ی ما رو حفظ کنه و همیشه به اندازه همین الان عاشق وصمیمی و خوشبخت باشیم.دعا میکنم خدا طعم این آرامشو به هر خانواده ای بچشونه. این روزای اخیر حسابی شلوغ گذشت.امتحان و خونه تکونیو مهمونیو خریدو کادو...... و تو جگر گوشم دوماه مونده به تولد قشنگت هر روز از روز قبل شیرین ترو خواستنی تر هستی همین چند روز پیش بنا به اصرار مامانا وباباها و اینا....برای اولین بار بردیمت آرایشگاه تا فرفری های موهاتو کوتاه کنیم بماند که اونجا چه قشقرق...
18 فروردين 1392

دیگه چه خبر؟

بنام خدای مهربون آرینم عزیزم سلام خوب خدا رو شکر بالاخره یه فرصتی پیدا شد تا دوباره بیام سراغت اووووه چه خبرا....از کی برات ننوشتم؟چارشنبه سوری داشتیم...عید داشتیم....سفر داشتیم ...سیزده بدر داشتیم...اوووه خدارو شکر خیلی بهمون خوش گذشت.فقط یه چیزی هست که یادم میافته دلم یه کم میگیره ...درست سال پیش همین موقع ها تصمیم گرفتم با توکل به خدا وکمک مامانم واسه نگه داشتن تو کورس زبانمو شروع کنم و حالا درست بعد یه سال باید رهاش کنم اخه مامانازی به خاطر دیسک گردنش دیگه نمیتونه ازت مراقبت کنه اما عوضش بابت قول داده کاری کنه که این مدت زیاد طولانی نشه خوب بریم سر اصل مطلب خاطرات شما پسر گلم... عزیزم چارشنبه سوری امسال خونه عمه پریسا بودیم...
18 فروردين 1392

میگن فصل بهار توراهه اما من میگم تو خونه ماست

به نام خدا آرین خوشگلم سلام الان درست یه ساعته که تو خوابی ومن دارم برات مطلب مینویسم.خواستم یه تغییر کوچولو تو عنوان بدم که دستم خوردو همش پاک شد همش از تو گفتم ازاینکه چطور موقع دیدن ماهییا دهن کوچولوتو بازو بسته میکنی ازاینکه چطور ماهرانه با موبایل گیم بازی میکنی   از اینکه چطور میری وای میستی رو میز و بعد میترسی   وکلی چیزای دیگه که ثابت میکرد با وجود تو بهار همیشه تو خونه ی ماست نه هیجای دیگه فقط حیف که وقت ندارم دوباره بنویسم آرینم بهارم عاشقتم مامانم     ...
12 اسفند 1391

مامان بودن کوتاهه

به نام خدای بخشنده و مهربون گلکم سلام وقتی به زندگیمون فکر میکنم-به زندگی پاک وآرومه سه نفرمون-به آرامشی که از هم میگیریم-به معنی ای که از هم داریم-به رنگ وبویی که تو به عشق من وبابا بخشیدی-به خدایی که مارو فراموش نمیکنه....احساس می کنم چه قدر خوشبختم و این خوشبختی رو برای همه ی دلای با خدا آرزو میکنم امروزا گذر زمانو خیلی احساس میکنم.عمرا به نظرم کوتاه شده.دیروزمو میبینم امروزمو وفردامو بعدشم پس فردامو ...میترسم اما امیدوارم نه به خودم نه به عملم به لطف خدا...میگم راستی چرا اینقدر عجله میکردم که بزرگ شی؟مگه تو همش چه قدر بچه ای؟ چه قر نوجوون؟چه قدر جوون؟باید قدر لحظه به لحظه تو بدونم.آخه مامان بودن خیلی کوتاهه...اینگار همین دیروز بود...
7 اسفند 1391

مامانی شرمنده

به نام خدا آرین شیرینم سلام نمی دونم از کجا شروع کنم .نمیدونم اینکه کمتر به وبلاگت میرسمو بندازم تقصیر کار خونه یا کلاس زبانم یا تقصیر خودت که نمیذاری من با کامپیوتر کار کنم. به هر حال از امشب که جمعه شبه تصمیم گرفتم هر شب جمعه برات بنویسم.اولا بذار همینجا از خاله شیما جونت که همیشه به وبلاگت سر میزنه واز طرف خودشو آتیلا خوشگله برات نظرای قشنگ میذاره تشکر کنیم.خاله جون و پسرخاله دوستون داریم. آرین گلم جمعه هفته قبل بعد از سه تا مهمونی از فرداش تا سه روز تب داشتی.هیچی تو دنیا نمیتونه منو بابا رو بیشتر از ناخوشی تو غمگین کنه. بابات که همیشه منو نصیحت میکنه که قوی باش ازغصه تو داشت گریه می کرد که مچشو گرفتم.وقتی اسم تو بیاد دنیا واسه بابا...
28 بهمن 1391

یک ونیم سال به شیرینی عسل 2

به اسم خدا عزیز دلم خیلی غصه می خورم که دیردیر به وبلاگت سر میزنم دلم میخواد لحظه به لحظه ی خوشبختی رو که خدا بواسطه ی تو طعم شیرنشو به من میچشونه اینجا ثبت کنم.همه دلبریهاتو همه ادا اصول شیرینتو...متاسفم که وقت کم میارم.ازت ممنونم به خاطر همه ی وقتایی که میای بغلم میکنی واون لذت وصف نشدنیو بهم هدیه میدی دوست دارم عزیزم خیلی زیاد تو این عکس تقریبا 5 ماهه ای تازه به کمک عروسکات تونستی بشینی آرین گلم این عکسو تقریبا 6یا7 ماهگیت گرفتم اون موقع ها هر شب تا ساعت 3ونیم بیدار بودی رکوردت 5صبح بود ولی حالا میدونم که من بلد نبودم بخوابونمت.تو این عکسم ساعت3س تو این عکس نه ماهته و حسابی آقا شدی و خودت نشستی   ...
19 دی 1391

یک ونیم سال به شیرینی عسل1

به نام خدا آرین شیرینم یک ونیم سال از وقتی که قدم تو دنیای من و بابا گذاشتی و با خودت یه دنیا دلخوشی وخوشبختی آوردی میگذره دلم میخواد یه بار دیگه این روزای قشنگو با هم مرور کنیم.بهتره هرچه زود تر شروع کنیم تا تو از خواب بیدار نشدی.... این اولین عکست بعد از فرودت از بهشت به دنیای خاکی ماست که بابا از مانیتور بیمارستان گرفته.اون موقع هنوز چشمای من به ذیدن روی ماهت روشن نشده بود این عکسم واسه اولین باریه که دیدمت و همه ی دردام فرامشم شد آخ خ خ خ که چقد عاشقتم یادم میاد که اون روزا با بابا تورو میذاشتیم جلومون همین طور با دقت نیگات میکردیم سیرمونی نداشتیم که! یادمه اون موقع پات تا زانو تو دهن بابات جا میشد اونقدر آرومو بی سر ...
19 دی 1391