مامان بودن کوتاهه
به نام خدای بخشنده و مهربون
گلکم سلام
وقتی به زندگیمون فکر میکنم-به زندگی پاک وآرومه سه نفرمون-به آرامشی که از هم میگیریم-به معنی ای که از هم داریم-به رنگ وبویی که تو به عشق من وبابا بخشیدی-به خدایی که مارو فراموش نمیکنه....احساس می کنم چه قدر خوشبختم و این خوشبختی رو برای همه ی دلای با خدا آرزو میکنم
امروزا گذر زمانو خیلی احساس میکنم.عمرا به نظرم کوتاه شده.دیروزمو میبینم امروزمو وفردامو بعدشم پس فردامو...میترسم اما امیدوارم نه به خودم نه به عملم به لطف خدا...میگم راستی چرا اینقدر عجله میکردم که بزرگ شی؟مگه تو همش چه قدر بچه ای؟ چه قر نوجوون؟چه قدر جوون؟باید قدر لحظه به لحظه تو بدونم.آخه مامان بودن خیلی کوتاهه...اینگار همین دیروز بود که با شیما وتارا سر سفره صبخانه به هم گیر می دادیم...یادم نیست آخرین بار کی بود ولی حتی فکرشم نمیکردیم که اون آخرین بار آخرین بار باشه.حالا انشالله یه روزی ام میاد که تو یارتو پیدا کنی اون وقت منمو علیم.همسفر همیشگیم.ولی من نمیذارم تا اون وقت قدرشو بدونم از همین حالا حضورشو میفهمم.
راستی امروزا احساس میکنم بزرگ شدی معنی بیشتر حرفامو میفهمی فقط یه اشکال داری که اصلا اجازه نمیدی ازت عکس بگیرم یا باید غرق در افکار باشی !مثلا:
یا خودت از خودت عکس بگیری:
امروز بارون قشنگی بارید بعد از بارون باهم رفتیم پیاده روی .ازمسیر طولانی که رفتی واقا تعجب کردم .گفتم واسه خودش مردی شده ماشالله.خیلی دوست دارم نفسم.خیلی زیاد.
راستی تا یادم نرفته همینجا از همه کسایی که محبت میکنن به وبلاگ ما سر میزنن ممنون .مامان حسنا-هانیه جون-آبجی کوچیکه ی خوشگلم با ویتامینم.ببخشید اگه به خاطر نبود وقت جواب نمیدیم