مادر=نگران
به نام خدا
اولین باری که چشمام به روی ماهت روشن شد تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من تا حالا کسی رو دوست نداشتم!اون قدر دوستت داشتم که احساس ترس می کردم.وحشت داشتم از اینکه یه لحظه نگاهمو ازت بردارم.منتظر بودم که این حس بگذره مدام از مامانم میپرسیدم که این طبیعیه؟مادرم لبخند میزد میگفت آره ولی نمیگذشت .یادمه تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا صبح آیت الکرسی و چاهار قل و ون یکاد می خوندمو فوت میکردم رو صورتت اون حس نه تنها هیچ وقت کمرنگ تر نشد بلکه لحظه به لحظه بیشتر شد تنها اتفاقی که افتاد این بود که من بهش عادت کردم!
اما یه قولی دادم به خودم اونم اینکه نذارم نگرانی هام مانع بشه از اینکه تو اون چیری که قراره بشی نشی
واینکه بهت احترام بذارم ومن بهت احترام میذارم به تو به خودم وبه همسر گلم
علی و آرین دوستون دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی